عاشقانه ها
داستان,شعر عاشقانه
بمون

کاشکی تورو سرنوشت ازم نگیره

میترسه دلم بعد رفتنت بمیره

اگه خاطره هام یادم میارن تورو

لااقل از تو خاطره هام نرو

کی مث من واسه تو قلب شکسته ش میزنه

آخه کی واسه تو مثل منه

بمون دل من فقط به بودنت خوشه

منو فکر رفتن تو میکشه

لحظه هام تباهه بی تو

زندگیم سیاهه بی تو نمیتونم

                        

 

نوشته شده توسط باران پنج شنبه 20 / 11 / 1390برچسب:, (21:36) |
قصه تلخ

مردم کشور من با نفرت بیشتری به صحنه ی

بوسیدن دو عاشق نگاه میکنند تا صحنه ی

اعدام یک انسان...

عجب قصه ی تلخیست ماجرای بیسوادی و سنت!!!

نوشته شده توسط باران پنج شنبه 20 / 11 / 1390برچسب:, (17:57) |

 

از کسی که دوستش داری ساده دست نکش

شاید دیگه هیچ کس رو مثل اون دوست نداشته باشی

و از کسی هم که دوستت داره بی تفاوت عبور نکن

چون شاید

هیچوقت

هیچ کس

تو رو به اندازه اون دوست نداشته باشه

 

نوشته شده توسط باران پنج شنبه 20 / 11 / 1390برچسب:, (17:45) |
دوست دارم

نوشته شده توسط باران پنج شنبه 20 / 11 / 1390برچسب:, (17:26) |
آرزوی من اینست

آرزوی من این است که دو روزه طولانی

در کنار تو باشم فارغ از پشیمانی

آرزوی من این است یا شبی فراموشم

یا که مثل غم هرشب گیرمت در آغوشم

آرزوی من این است که تو مثل یک سایه

سر پناه من باشی لحظه ی تر گریه

آرزوی من این است نرم عاشق و ساده

همسفر شوی با من در سکوت یک جاده

آرزوی من این است هستی تو من باشم

لحظه های هوشیاری مستی تو من باشم

آرزوی من این است تو غزال من باشی

تک ستاره ی روشن در خیال من باشی

آرزوی من این است در شبی پر از رویا

پیش ماه و تو باشم لحظه ای لب دریا

آرزوی من این است از سفر نگویی تو

تو هم آرزویی کن اوج آرزویی تو

آرزوی من این است مث لیلی و مجنون

پیروی کنیم از عشق این جنون بی قانون

آرزوی من این است زیر سقف این دنیا

من برای تو باشم تو برای من تنها

                                                          

 

نوشته شده توسط باران پنج شنبه 20 / 11 / 1390برچسب:, (16:15) |
گریه بی صدا

 

کسی باور ندارد گریه های بی صدایم را

 

کسی هرگز نمی فهمد بهای گریه هایم را

 

چه میداند کسی شب تا سحر بیدار می مانم

 

که بی او می شمارم دردهای بی دوایم را

 

                                            

نوشته شده توسط باران جمعه 19 / 11 / 1390برچسب:, (18:29) |
اشک حسرت

یه روز رفتم که رفتم رو واست خونده بودم

اون زمانم به خدا تو کار دل مونده بودم

یه دل اینجا یه دل اونجا اشک حسرت توی چشمام

من عزیزم راه دوره دل من سنگ صبوره

روزگار اینجوری خواسته سرنوشت ها جورواجوره

دلم آروم نداره دلم آروم نداره

تا میگم غصه نخور دست زاری میزاره

دل تا بی تاب نشده اشک و سیلاب نشده

خداحافظ خداحافظ

وقتی دل بد میاره گریه حاصل نداره

خداحافظ خداحافظ

گرچه از جمله عزیزان خودم جدا میشم

باز میرم به سوی اون اگر نرم فنا میشم

 

                         

نوشته شده توسط باران شنبه 18 / 11 / 1390برچسب:, (17:18) |
نگو مرا نمیخواهی

نگو مرا نمیخواهی ، منی که به پایت نشستم و با همه چیز ساختم
نگو مرا نمیخواهی ، تو نمیدانی از انتظار به تو رسیدن تا انتظار تو را دیدن همه ی موهایم سپید شد
نگو مرا نمیخواهی ، تو که حرفهای مرا نمیخوانی ،تو که نگفتی تا آخرش نمیمانی ، منی که دلم خوش بود به اینکه تو را دارم تا همیشه….
نگو مرا نمیخواهی ، من که میخواهمت ، من که دلم همیشه در پی تو بوده و همیشه دلم میخواست یکی مثل تو را داشته باشم
نگو مرا نمیخواهی ، حالا وقتش نیست که مرا نخواهی ، حالا وقتش نیست که مرا دور بیندازی
حالا دیگر کار از کار گذشته ، دلم بدجور به تو دلبسته ، نا امیدش نکن ، دلم عاشق است بیش از این این خانه عاشقانه را ویران نکن ،دیگر بس است ، از حالا با ما مدارا کن….
نگو مرا نمیخواهی ، تویی که از آغاز گفتی تا ابد مرا میخواهی ، در کنارم میمانی و هیچگاه شعر تلخ رفتن را نمیخوانی
حالا که دیگر دلم عاشقت شده و همه را به خاطر تو رها کرده میگویی مرا نمیخواهی؟
قید همه کس را زدم به خاطرت ، من که اینجا ندارمت ، اینجا نمیبینمت، نیستی انگار دیگر در کنار دلم ، کجایی ؟ فریاد نمیخواهم ، سکوت کن تا بشنوم صدای نفسهایت
نگو مرا نمیخواهی ، نگو که دلم میلرزد ، باران در پشت پنجره چشمانم میزند، هیچکس جز تو نمیتواند به من آرامش دهد ، نگو مرا نمیخواهی که میمیرم ، نگو ، نمیخواهم بشنوم که بی تو باید دستهای غم را بگیرم
نگو مرا نمیخواهی ، که اگر نخواهی من نیز دنیا را نمیخواهم ، اگر مرا نخواهی همه دنیا را زیر پا میگذارم و دیوانه میشوم  ….
حالا بیا و ببین دل عاشقم را ، نگو مرا نمیخواهی ، تو خوب میشناسی این دل دیوانه ام را….
که اگر دیوانه شد ، دنیا را بهم میریزد….حالا بیا و آرامش کن ، به عشق و محبتهایت گرفتارم

نوشته شده توسط باران شنبه 18 / 11 / 1390برچسب:, (16:51) |
همیشه باش عشق من

 

همیشه باش که بی تو عذاب میکشم ، نمیتوانم سختی های دنیا را بی تو روی دوش بکشم!
همیشه باش که بدجور نیاز دارم به تو ، باز هم محبتی به قلبم کن که زندگی ام را مدیونم به تو
تو آمدی و عشق را دوباره پیدا کردم ، آن عشق بی معنا برایم بامعنا شد و همین شد که قلبم دوباره جان گرفت…
بمان و یاری کن مرا ، تا پایان این راه همراهی کن مرا، نگذار تنها بمانم ، نگذار در این راه بی همسفر باقی بمانم
بیا و در حق دلم عاشقی کن ، بیا و برای یک بار هم که شده عشق را آنطور که هست برایم معنی کن
بس که دلم دست این و آن افتاد کهنه شد ، عمری از احساسم گذشت و پیر شد ، دیگر نه طاقت دوباره شکستن را دارم ، نه حس دوباره ساختن را….
درک کن ، میترسم ، بس که دلم زیر پاهای بی محبت دیگران افتاد و له شد ، زندگی برایم یک داستان بدون عشق شد ….
تو آمدی و باز هم فکرم درگیر شد ، دلم به لرزه افتاد و لحظات با تو بودن نفسگیر شد
به خدا دیگر طاقت ندارم ، بس که شکسته ام دیگر جایی برای غمهای تازه ندارم ، بس که خسته ام ،نفسی برای فرار از خستگی ندارم
دل بسته ام به تو و نگاهی کن به من ،شک نکن به احساسات قلب من ….
دستانم بگیر و آرامم کن ، با قلب شکسته ام مدارا کن ، اینک که با توام ، اینک که دلم را به دریای دلت زدم و محو امواج توام ، مرا با دستهای خودت غرق نکن….
همیشه باش که بی تو عذاب میکشم ، امروز از ته دل  با من باش،که بی تو همان تنها و دلشکسته دیروز میشوم

 

نوشته شده توسط باران شنبه 18 / 11 / 1390برچسب:, (16:30) |
روزگار

 

 

روزگار همچنان می گذرد تازیانه اش را بر اندامم هنوز احساس میکنم

سنگینی بارش شانه هایم را خرد کرده

هر ثانیه صدای شکسته شدن استخوان هایم را می شنوم

سکوت میکنم و دم نمی آورم شاید رازیست در این زندگی که من قادر به درک آن نیستم

امید هایم از پس هم یک به یک به تلی از خاکستر تبدیل می شوند

باز دل سوخته من به دنبال روزنه ایست برای امید دوباره

هر روز با این آرزو بر می خیزیم و هر شب آرزوی سوخته ام را دلم دفن می کنم

وای از آن روز می ترسم

می ترسم از آن روز که در قبرستان دلم جایی برای دفن خاکستر آرزوهایم نباشد

نمی دانم دیگر آن روز چه باید کرد ؟؟؟؟؟

نوشته شده توسط باران شنبه 18 / 11 / 1390برچسب:, (16:18) |
حس چشات

تو چشم تو یه حس که آتیش به قلب من زده

                                              خوبیه اون نگاهتو به هر غریبه ای نده

نوازش تو مثل موج دستای تو به هم زده

                                           فقط برای من بمون مث یه یار مهربون

دلم میخواد پر بزنه به یاد آبی نگات

                                        به یاد اون روزهایی که پر شدم از هرم نگات

از رفتن تو نازنین دفتر من سیاه شده

                                        سکوت امن قلب من بخاطر تو آه شده

از مهربونیات میگم که پر شده تو خون من

                                              از اسمی که صداقتش ریشه زده تو جون من

از بی وفایی هات بگم که پر شده توی چشام

                                               تو ذهن من فقط تویی حتی اگه خودم نخوام

یه عمر دنبال دلت دلم نفس نفس زده

                                           من میمونم تو هم بمون دل به جدایی ها نده

حس عجیب چشم تو همیشه سو سو میزنه

                                             حرمت اون نگاهتو مث خود خود منه

دلم برات پر میزنه برای مهربونیات

                                       برای اون روزهایی که پر شدم از هرم صدات

 

نوشته شده توسط باران چهار شنبه 17 / 11 / 1390برچسب:, (12:18) |
دلتنگی

 

مي ترسم از نبودنت...

و از بودنت بيشتر!!!

 

 

 

نداشتن تو ويرانم ميكند...

 

 

 

 

 

و داشتنت متوقفم!!!

وقتي نيستي كسي را نمي خواهم.

و وقتي هستي" تو را" می خواهم.

رنگهايم بي تو سياه است ،و در كنارت خاكستري ام

خداحافظي ات به جنونم مي كشاند...

و سلامت به پريشانيم!؟!

بي تو دلتنگم و با تو بي قرار....

بي تو خسته ام و با تو در فرار...

در خيال من بمان

از كنار من برو

من خو گرفته ام به نبودنت....

 

نوشته شده توسط باران چهار شنبه 17 / 11 / 1390برچسب:, (1:58) |
خدا و کودک

الو ... الو... سلام  

 

کسی اونجا نیست ؟؟؟؟؟  

 

مگه اونجا خونه ی خدا نیست؟  

 

پس چرا کسی جواب نمیده؟  

 

یهو یه صدای مهربون! ..مثل اینکه صدای یه فرشتس .بله با کی کار داری کوچولو؟  

 

خدا هست؟ باهاش قرار داشتم.. قول داده امشب جوابمو بده.   

 

بگو من میشنوم .کودک متعجب پرسید: مگه تو خدایی ؟من با خدا کار دارم ...  

 

هر چی میخوای به من بگو قول میدم به خدا بگم .  

 

صدای بغض آلودش آهسته گفت یعنی خدام منو دوست نداره؟؟؟؟  

 

فرشته ساکت بود .بعد از مکثی نه چندان طولانی:نه خدا خیلی دوستت داره.مگه کسی میتونه تو رو دوست نداشته باشه؟  

 

بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست وبر روی گونه اش غلطید وباهمان بغض گفت :اصلا اگه نگی خدا  

 

باهام حرف بزنه گریه میکنما...  

 

بعد از چند لحظه هیاهوی سکوت ؛  

 

بگو زیبا بگو .هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگینی میکند بگو..دیگر بغض امانش را بریده بود بلند بلند گریه کرد وگفت:خدا جون خدای مهربون،خدای قشنگم میخواستم بهت بگم تو رو خدا نذار بزرگ شم تو رو خدا...چرا ؟این مخالف تقدیره .چرا دوست نداری بزرگ بشی؟آخه خدا من خیلی تو رو دوست دارم قد مامانم ،ده تا دوستت دارم .اگه بزرگ شم نکنه مثل بقیه فراموشت کنم؟  

 

نکنه یادم بره که یه روزی بهت زنگ زدم ؟نکنه یادم بره هر شب باهات قرار داشتم؟مثل بقیه که بزرگ شدن و حرف منو نمی فهمن.  

 

مثل بقیه که بزرگن و فکر میکنن من الکی میگم با تو دوستم .مگه ما باهم دوست نیستیم؟پس چرا کسی حرفمو باور نمیکنه ؟خدا چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته؟مگه اینطوری نمی شه باهات حرف زد...  

 

خدا پس از تمام شدن گریه های کودک:آدم ،محبوب ترین مخلوق من.. چه زود خاطراتش رو به ازای بزرگ شدن فراموش میکنه...کاش همه مثل تو به جای خواسته های عجیب من رو از خودم طلب میکردند تا تمام دنیا در دستشان جا میگرفت.  

 

کاش همه مثل تو مرا برای خودم ونه برای خودخواهی شان میخواستند .دنیا برای تو کوچک است ...  

 

بیا تا برای همیشه کوچک بمانی وهرگز بزرگ نشوی...  

 

کودک کنار گوشی تلفن،درحالی که لبخندبرلب داشت در آغوش خدا به خواب فرو رفت


نوشته شده توسط باران چهار شنبه 17 / 11 / 1390برچسب:, (1:18) |
دیوونه

اوايل حالش خوب بود ؛ نميدونم چرا يهو زد به سرش. حالش اصلا طبيعي نبود .همش بهم نگاه ميكرد و ميخنديد. به خودم گفتم : عجب غلطي كردم قبول كردم ها.... اما ديگه براي اين حرفا دير شده بود. بايد تا برگشتن اونا از عروسي پيشش ميموندم.
خوب يه جورائي اونا هم حق داشتن كه اونو با خودشون نبرن؛ اگه وسط جشن يهو ميزد به سرش و ديوونه ميشد ممكن بود همه چيزو به هم بريزه وكلي آبرو ريزي ميشد.
اونشب براي اينكه آرومش كنم سعي كردم بيشتر بش نزديك بشم وباش صحبت كنم. بعضي وقتا خوب بود ولي گاهي دوباره به هم ميريخت.    يه بار بي مقدمه گفت : توهم از اون قرصها داري؟ قبل از اينكه چيزي بگم گفت : وقتي از اونا ميخورم حالم خيلي خوب ميشه . انگار دارم رو ابرا راه ميرم....روي ابرا كسي بهم نميگه ديوونه...! بعد با بغض پرسيد تو هم فكر ميكني من ديوونه ام؟؟؟ ... اما اون از من ديوونه تره . بعد بلند خنديد وگفت : آخه به من ميگفت دوستت دارم . اما با يكي ديگه عروسي كرد و بعد آروم گفت : امشبم عروسيشه....

نوشته شده توسط باران چهار شنبه 17 / 11 / 1390برچسب:, (1:17) |
داداشی


وقتي سر كلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختري بود كه كنارم نشسته بود. و اون منو "داداشي" صدا مي‌كرد.
به موهاي مواج و زيباي اون دختر خيره شده بودم و آرزو مي‌كردم كه عشقش متعلق به من
باشه.اما اون توجهي به اين مساله نمي‌كرد.
آخر كلاس پيش من اومد و جزوه جلسه پيش رو خواست.من جزومو بهش دادم.بهم گفت
:"متشكرم داداشی" و گونه من رو بوسيد

 

"ميخوام بهش بگم  ، ميخوام كه بدونه ، من نمي‌خوام فقط "داداشي" باشم.من عاشقشم.اما .... من خيلي خجالتي هستم ....... علتش رو نميدونم "

 

 

نوشته شده توسط باران چهار شنبه 17 / 11 / 1390برچسب:, (1:13) | |ادامه مطلب ...

صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد